سلام
نمیدونم چرا دیگه نمیتونم حرف بزنم انگار دیگه زبون ندارم. حرف تو دلم زیاده اما دیگه نای حرف زدن ندارم
مثل کسی که بنزین تموم کرده باشه و وسط کویر تک وتنها بمونه تو یه جاده خاکی . زیر گرمای خورشید که حتی نفس کشیدنم سخته
آره منم همینطوری دارم حرکت میکنم گاهی شادمو به سرعت میرم گاهی پاهامو رو زمین میکشم . بعضی وقتا به خودم قول میدم که تمام سعیمو کنم تا زودتر به شهر برسم اما نمیدونم چرا یه چیزی تو وجودم نمیزاره
وقتی به گذشتم نگاه میکنم
وقتی به اون روزایی که بیهوده گذشت
افسوس می خورم که چرا محکمتر با سرنوشتم نجنگیدم
:: بازدید از این مطلب : 821
|
امتیاز مطلب : 666
|
تعداد امتیازدهندگان : 201
|
مجموع امتیاز : 201